- تاریخ ارسال : شنبه 21 تير 1393
- بازدید : 1216
میان آفتاب های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
نگاهت شکست ستمگری ست -
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست …
♥
♥
اشعار شاملو
♥
♥
نمیتوانم زیبا نباشم
عشوهیی نباشم در تجلیِ جاودانه.
چنان زیبایم من
که گذرگاهم را بهاری نابهخویش آذین میکند:
در جهانِ پیرامنم
هرگز
خون
عُریانی جان نیست
و کبک را
هراسناکیِ سُرب
از خرام
باز
نمیدارد.
چنان زیبایم من
که اللهاکبر
وصفیست ناگزیر
که از من میکنی.
زهری بیپادزهرم در معرضِ تو.
جهان اگر زیباست
مجیزِ حضورِ مرا میگوید. ــ
ابلهامردا
عدوی تو نیستم من
انکارِ تواَم.
♥
♥
گزیده ای از عاشقانه های شاملو
♥
♥
کیستی که من
اینگونه
بهاعتماد
نامِ خود را
با تو میگویم
کلیدِ خانهام را
در دستت میگذارم
نانِ شادیهایم را
با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب میروم؟
کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ میکنم؟
♥
♥
شعر عاشقانه از شاملو
♥
♥
میانِ خورشیدهای همیشه
زیباییِ تو
لنگریست ــ
خورشیدی که
از سپیدهدمِ همه ستارگان
بینیازم میکند.
نگاهت
شکستِ ستمگریست ــ
نگاهی که عریانیِ روحِ مرا
از مِهر
جامهیی کرد
بدانسان که کنونم
شبِ بیروزنِ هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگریست ــ
آنک چشمانی که خمیرْمایهی مِهر است!
وینک مِهرِ تو:
نبردْافزاری
تا با تقدیرِ خویش پنجه در پنجه کنم.
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم.
به جز عزیمتِ نا به هنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخِ عزیمتِ جاودانه بود.
میانِ آفتابهای همیشه
زیباییِ تو
لنگریست ــ
نگاهت
شکستِ ستمگریست ــ
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگریست.
♥
♥
منتخبی از احمد شاملو
♥
♥
به بانوی صبر و ایثار
آنوش سرکیسیان کَتز
خدای را
مسجدِ من کجاست
ای ناخدای من؟
در کدامین جزیرهی آن آبگیرِ ایمن است
که راهش
از هفت دریای بیزنهار میگذرد؟
از تنگابی پیچاپیچ گذشتیم
با نخستین شام سفر،
که مزرعِ سبزِ آبگینه بود.
و با کاهشِ شب
ــ که پنداری
در تنگهی سنگی
جای
خوشتر داشت ــ
به دریایی مرده درآمدیم
با آسمان سربیِ کوتاهش
که موج و باد را
به سکونی جاودانه
مسخ کرده بود،
و آفتابی رطوبتزده
که در فراخیِ بیتصمیمیِ خویش
سرگردانی میکشید و
در تردیدِ میانِ فرونشستن و برخاستن
به ولنگاری
یله بود.
ما به سختی در هوای گندیدهی طاعونی دم می زدیم و
عرقریزان
در تلاشی نومیدانه
پارو میکشیدم
بر پهنهی خاموشِ دریای پوسیده
که سراسر
پوشیده ز اجسادیست
که چشمانِ ایشان
هنوز
از وحشتِ توفانِ بزرگ
برگشاده است
و از آتشِ خشمی که به هر جنبنده در نگاهِ ایشان است
نیزههای شکنشکنِ تُندر
جُستن میکند.
و تنگابها
و دریاها.
تنگابها
و دریاهای دیگر…
آنگاه به دریایی جوشان در آمدیم
با گردابهای هول
و خرسنگهای تفته
که خیزابها
بر آن
میجوشید.
«ــ اینک دریای ابرهاست…
اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمیزاده را
تابِ سفری اینچنین
نیست!»
چنین گفتی
با لبانی که مدام
پنداری
نامِ گلی را
تکرار میکنند.
و از آن هنگام که سفر را لنگر برگرفتیم
اینک کلام تو بود از لبانی
که تکرار بهار و باغ است.
و کلام تو در جانِ من نشست
و من آ ن را
حرف
به حرف
باز
گفتم.
کلماتی که عطرِ دهانِ تو را داشت.
و در آن دوزخ
ــ که آبِ گندیده
دود کنان
بر تابههای تفتهی سنگ
میسوخت ـ
رطوبتِ دهانت را
از هر یکانِ حرف
چشیدم.
و تو به چربدستی
کشتی را
بر دریای دمه خیزِ جوشان
میگذرانیدی.
و کشتی
با سنگینیِ سیّالش،
با غژّاغژِّ دکلهای بلند
ــ که از بار غرور بادبانها پَست میشد ــ
در گذارِ از دیوارهای پوکِ پیچان
به کابوسی میمانست
که در تبی سنگین
میگذرد.
امّا
چندان که روزِ بیآفتاب
به زردی نشست،
از پس تنگابی کوتاه
راه
به دریایی دیگر بردیم
که به پاکی
گفتی
زنگیان
غم غربت را در کاسهی مرجانی آن گریستهاند و من اندوهِ ایشان را و تو اندوهِ مرا.
و مسجدِ من
در جزیرهییست
هم از این دریا.
اما کدامین جزیره، کدامین جزیره، نوحِ من ای ناخدای من؟
تو خود آیا جُستجوی جزیره را
از فرازِ کشتی
کبوتری پرواز میدهی؟
یا به گونهای دیگر؟ به راهی دیگر؟
ــ که در این دریا بار
همه چیزی
به صداقت
از آب
تا مهتاب
گسترده است،
و نقرهی کدرِ فَلسِ ماهیان
در آب
ماهی دیگر است
در آسمانی
باژگونه ــ
در گسترهی خلوتی ابدی
در جزیرهی بکری
فرود آمدیم.
گفتی:
«ــ اینت سفر، که با مقصود فرجامید:
سختینهیی به سرانجامی خوش!»
و به سجده
من
پیشانی بر خاک نهادم.
خدای را
نا خدای من!
مسجد من کجاست؟
در کدامین دریا
کدامین جزیره؟ــ
آنجا که من از خویش برفتم تا در پای تو سجده کنم
و مذهبی عتیق را
ــ چونان مومیایی شدهیی از فراسوهای قرون
به وِردگونهیی
جان بخشم.
مسجدِ من کجاست؟
با دستهای عاشقت
آنجا
مرا
مزاری بنا کن!